یه روز برادرم بیرون بود و من توی حال روی مبلمون نشسته بودم که توجهم به موبایلش جلب شد که روی میز تلویزیون گذاشته بود.رفتم طرفشو دعا کردم که قفل نکرده باشه.دعام براورده شد و قفل نبود.رفتم تو اهنگها و داشتم اهنگها رو واسه خودم میفرستادمو دعا میکردم که فعلا برادرم نیاد.اخرین اهنگ داشت ارسال میشد که در خونه رو زدن.از فکر اینکه برادرم باشه قلبم وایساد.اخرای ارسالم بود.با ترس به مامانم نگاه کردم.مامانم گفت:من سرشو گرم میکنم تو سریع تمومش کن.
مامانم درو باز کرد و در حال رو هم باز کرد و گفت:سلام...نه نه سحر پای گوشیت نیست.قلبم وایساد.برادرم حدس زده بود که من رفته باشم دورش.دوباره صدای مامانم اومد:نه کاریش نداشته باش من بهش اجازه دادم.سریع موبایلو رو میز پرت کردمو با دو رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدمو 8 قفله کردم.پشت در اتاق وایسادمو شروع کردم به خوندن سوره.هنوز صدای مامانم میومد که میگفت:نه کاریش نداشته باش.. قلبم اومد تو دهنم.
بعدش صدای مامانم اومد:سحر بیا بیرون.من گفتم:نه میخواد منو بزنه.مامانم:نه برادرت نیست. برادرم نیست؟یعنی چی؟درو با ترس باز کردمو رفتم بیرون دیدم مامانم و دختر همسایمون داشتن با خنده نگاهم میکردن.من گفتم:رفت؟کوش؟کجاس؟
دختر همسایمون گفت:من میگم چرا انقدر مامانت میگه نه کاریش نداشته باش.من بهش اجازه دادم؟راستشو بگو سحر چیکار کردی؟.
2هزاریم افتاد که همش الکی بود و مامانم الکی تظاهر میکرد که داداشم اومده.یه خورده جیغ و داد کردم سرشو رفتم طرف موبایل داداشم و بلوتوثشو خاموش و اثار جرم رو پاک کردم و نفس راحتی کشیدم.برادرم هم نفهمید
نظرات شما عزیزان: