این خاطرم مال خیلی وقت پیشه.ولی هیچ وقت یادم نمیره...
نصفه شب بود که زلزله اومد.من و مامانم و خواهرم خونه بودیم.من و مامانم از خواب بیدار شدیم.مامانم انقدر هول شده بود که به جای برداشتن کلید که بره درو باز کنه ساعتو برداشت و با دو رفت طرف در.دوباره برگشت کلید رو برداشت و درو باز کرد.من و مامانم رفتیم بیرون و ولی خواهرم خونه خواب بود.همسایه ها اومدن تو کوچه و قالی انداختنو من و یکی از دخترهمسایه هامون تو بقل مامانش بودیم و به حفاظهای خونشون که بر اثر زلزله میرفت سمت چپ و راست نگاه میکردیم.مامانم رفت خواهرمو بیدار کرد و اورد بیرون.وقتی میخواستیم بریم داخل خونه که چیزی بیاریم اول دمپاییمونو تو حیاط پرت میکردیم و بعد خودمون میرفتیم داخل.یک اوضایی بود.نمیدونم انداختن دمپایی تو حیاط چیکار میکرد ولی ما اینکار رو میکردیم و با جیغ میرفتیم داخل وسایل برمیداشتیم و میومدیم بیرون.الان که بهش فکر میکنم از رفتارهامون خندم میگیره.همه همسایه ها اومدن بیرون.یک زمین خالی بود اونجا قالی انداختن با چندتا چادر مسافرتی.همه رو قالی ها نشسته بودیم و با اومدن زلزله جیغ و داد میکردیم.مردها هم توی حیاط خونه عمم خوابیده بودن.یهو چندتا سگ اومدن از ته دلم جیغ زدمو عمومو صدا زدم.هرکی یه چیزی میگفت.من میگفتم:سسسگ.
یکی شوهرشو صدا میزد.با جیغ و دادهای ما اقایون از توی حیاط با دو اومدن و سگ ها رو دور کردن.تا صبح زلزله اومد.من در کل 2 ساعت خوابیدم.تا صبح سوره ایه هرچی یادم میومد میخوندم.صبح ساعت 7 بود که همه وسایلاشونو جمع کردن و رفتن خونشون.صرف نظر از زلزله شب خوبی بود.
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط sahar
آخرین مطالب