زندگی من
گاهی تنها ماندن بهای ادم بودن است....!

 آخیش....

خیلی وقت بود که آپ نکرده بودم...اصلا حوصله نداشتم

بهم ریختم بدجور...والا

28 اسفند تولد دوستم سولمازه.من که خیلی دوسش دارم.ولی فردا قراره بریم خونه سونی اریکسون کادوشو بدم

کادویی که براش در نظر گرفتم یه چیز خیلی باحاله. زر زر براش خوردنی خریده بود یه عالمه چیپس و...

سونی هم براش عروسک ننه قزی خریده بود.وایی خیلی باحال بود.کادوی من خاصه...متفاوته..

حالا عکسشو براتون میزارم

قربونش برم.اون بهترین دوست منه.خیلی باحال و بامعرفته

خیلی خوبه که ادم همچین دوستایی داشته باشه...

فردا میریم خونه سونی...البته خودمون خودمونو دعوت کردیم.

سونی هم اجباری قبول کرد که ما خونشون جمع بشیم

اگه قبول نمیکرد هم مهم نبود در هر صورت میرفتیم

خوب ببشخین من برم

بعد میام یه عالمه آپ میکنم

بای

بیب بیب




تاریخ: چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط sahar

چه کلمه ی مظلومی است قسمت..

تمام تقصیرهای مارا به گردن میگیرد

 

اگرمیخواهی مرا ببینی چشمهایت راببند....اری....من همانی هستم که هیچ وقت مرا ندیدی..!

اینجا جاییست که پشت هر دوستت دارمی نوشته:ساخت چین...!

اینجا زمین است...زمین گرد است..اهای تویی که مرا دور زدی فردا به خودم میرسی...ان روز حال و روزت دیدنی است..!

متضاد عشق،نفرت نیست...بی تفاوت بودن است...!

دنیایم را میدهم برای لبخندت،هراسی نیست...شاد که باشی،دنیا دوباره از ان من است

به اغوشت هرگز برنمیگردم،حتی اگه یخ ببندم...!

 




تاریخ: شنبه 4 آذر 1391برچسب:اس ام اس"جمله"زیبا"قشنگ"عشق,
ارسال توسط sahar

من تو تقلب زیاد پرونده دارم.تقلبامون خیلی حرفه ایه.هیچ کس تا حالا نفهمیده

پارسال تو زنگ حرفه خیلی تقلب میکردیم.امتحاناتمون بدون تقلب کامل نمیشد

مثلا یک روز امتحان سلس اول حرفه داشتیم.همه به ردیف نشسته بودیم و من و اونایی که پایه بودن اخر نشسته بودیم.همینجور تقلب میکردیم.

در اون حد که دوستم برمیگشت رو برگم نگاه میکرد.خیلی عادی.معلم هم نمیفهمید.

سولی از من سوال کرد.من هم ننوشته بودم.از شقی سوال کرد اونم یواش میگفت و سولی نمیفهمید اخرش هم سولی برگه شقی رو از دستش کشید و خیلی راحت از روش کپی میکرد شقی هم سوالی که من ننوشته بودمو ننوشته بود

یک اوضاعی بود.دبیر اومد طرفمون به سولی اشاره کردم اونم برگه شقی رو زیر برگش قایم کرد و شقی تا حد ممکن رو کتابش خم شد مثلا داره سوالی رو میخونه جالب اینجا بود که اصلا برگه نداشت.دبیر دقیقا بین من و سولی وایساد.من که دیگه از خنده مرده بودم.من و سولی داشتیم میخندیدیم یهو دبیر همچین نگام کرد که خفه شدم

وقتی دبیر رفت.شقی برگشو از سولی گرفت.یک سوالی بود که هیچ کدوممون ننوشته بودیم.مینا پشت دبیر وایساد و زیر لبی گفت.هممون نوشتیم.همیشه سر امتحان حرفه همین اوضاع بود.

با اینکه بچه زرنگ بودیم و تقلب زیاد تو کارمون بود.همیشه وقتی معلما میخواستن امتحان بگیرن جای منو تغییر میدادن اخه اکثرا من جواب رو به بچه ها میگفتم.اون امتحان جالب ترین امتحانی بود که تا حالا داده بودیم

فکر کنین اونقدر بلند تقلب میکردیم که مدیر از تو دفتر اومد و گفت شماها خجالت نمی کشین؟صداتون تا تو دفتر هم میاد

......................................................................................................................................................

سر کلاس دینی هم همین اش بود و همین کاسه بااین تفاوت که من جواب هارو روی برگه مینوشتم و میدادم به شکی اونم راحت از روشون واسه خودش کپی میکرد.ولی شکی یا همون شکیلا رفت مدرسه دیگه ای دلم براش تنگیده

.....................................................................................................................................................

امتحان حرفه سرکلاسی داشتیم.من نتونسته بودم بخونم.از سیم سیم کمک گرفتم ولی اونم اون سوال رو بلد نبود

من پیش در نشسته بودم و صدای بچه ها از بیرون میومد ولی جواب سوال منو نمی گفتن

سیم سیم که برگشو داد رفت بیرون وجواب سوالمو  رو برگه نوشت و برام از بیرون فرستاد

همین که اومدم بازش کنم مدیر اومد و من از ترس برگه رو تو دستم قایم کردم

رفت اونطرف اومدم بازش کنم گفت:سحر بچه ها شلوغ میکنن بیا اینجا بشین

من رفتم همونجا نشستم.میخواستم بازش کنم که یک لحظه فکر کردم که اگه مدیر ببینه چی؟برگشتم ببینم مدیر کجاست که دیدم ای دل غافل پشت سرم وایساده و زل زده بهم.خدا رو شکر کردم که بازش نکردم وگرنه

از اول امتحان تا اخرش اون برگه تو دستم بود منم که یک پا بازیگر بودم.اونا اصلا نفهمیدن.اخرش هم نتونستم از برگه استفاده کنم و چند تا فحش نثار سیم سیم کردم که چرا زودتر برام نفرستاده بود

 

خلاصه بگم براتون این اوضاع امتحان دادن ماست.همیشه همینجوری بودیم.از هر طریقی جوابارو رد و بدل میکردیم

مثلا پشت معلم وایمیستادم و به بچه ها میگفتم معلم هم نمیفهمید




تاریخ: چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط sahar

وای بچه ها خیلی داغونم

یک چیزی درموردم پخش کردن

دروغ محض.حالم گرفته شد

برام دعا کنین.تا همه چی به خوبی و خوشی پیش بره

وقتی شنیدم.میخواستم زار زار گریه کنم

 




تاریخ: چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط sahar

امروز ما 2تا امتحان داشتیم:4درس زبان فارسی و شیمی

دیروز از ساعت 3عصر تا 12 داشتم مثل خر میخوندم.به جرات میتونم بگم از همه بیشتر خوندم

ولی ما از امروز بدمون میومد.چرا؟چون قرار بود زنگ اخر تعطیلمون کنن ولی همین که دیروز زنگ زدن و میخواستیم بریم خونه توی بلنگو گفتن:کلاس اول زنگ اخر شیمی بیارین.شیمی امتحان دارین

همون لحظه هر چی فحش ترکی و فارسی که بلد بودم نثار اونی که کتاب شیمی رو ایجاد کرده کردم

هممون اخمامون تو هم بود.خیلی ضدحال بود.نمیدونین وقتی اولش گفتن زنگ اول تعطیلین چقدر از خوشحالی جیغ زدیم.وقتی اومدم خونه بلانسبت من مثل خر نشستم خوندم.دیگه چشمام داشت درد میکرد.حالا چی؟اومدم مدرسه میبینم اون یکی کلاس 2تا زنگ تعطیلن.همون لحظه همون فحشارو نثار اون یکی اولیا کردم.همه ناراحت بودیم.بین کلاس ما و اونا خیلی فرق میذاشتن.تازش عربی هم میخواست امتحان بگیره ولی ما امتحان ندادیم

من انقدر خوندم ولی:داشتم امتحان زبان فارسی میدادم هی میگفتم میشه مسند.ولی نمیدونم چرا نوشتم قید.خودم هم گیج شدم.اخرش هم نیم نمره ازم کم میشه

شیمی هم یک سوالی جوابشو اشتباه نوشتم.یعنی درست بود ولی تو کتاب نبود.بنابر این هفتادوپنج صدم به خاطر این ازم کم میشه

میخواستم بزنم زیر گریه.من که انقدر خونده بودم اخرش هم چرا نباید کامل میگرفتم!!!!!!!!!!!!!!!

بهمون گفتن جمعه بیاین مدرسه نماز بخونین برین راهپیمایی.وقتی شنیدم میخواستم خودمو بزنم به در و دیوار اخه من جمعه ازمون دارم و بعد ازمون باید بیام مدرسه تو این هوای گرم برم راهپیمایی تازه اونم جمعهههههههه

 

 




تاریخ: چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:امتحان من"خاطراتم",
ارسال توسط sahar

1 هفته پیش هم مثل روزای مضخرف دیگه گذشت

همش درس درس و درس و بشین مثل خر بخون.

زنگ اخر بود.سر کلاس مطالعات نشسته بودیم.خسته بودیم.حوصله نداشتیم.

من و سولی و سونی اریکسون و  سیم سیم به ردیف روی صندلیهامون خوابیده بودیم.دبیر هم داشت درس میداد

یهو یک دادی زد که هر 4تامون 2 متر پریدیم بالا

دبیر با داد به ما 4تا گفت:یعنی چی شما خوابیدین؟من دارم به شما درس میدم.اینا همش به خاطر شماست.خودم که بلدم

من یکی که قلبم افتاد تو جورابم

با این دادی که این زد و اخم رو پیشونیش من دیگه فاتحمونو خوندم.گفتم الان میگه برین تو دفتر.من تا حالا تو دفتر به خاطر اینجور چیزا نرفتم ولی دوستم سیم سیم زیاد بردنش.بعد هم بیخیال و با خنده میاد میگه مدیر دعوام کرد ما هم کلی بهش میخندیم

دبیر رفت طرف دفترش.من که گفتم منفی رو داد.

البته این اولین منفی نبود که میگرفتما.ولی خوشبختانه منفی نداد.

یک سوالی ازمون پرسید.ما که گوش نداده بودیم بلد هم نبودیم.جالب اینجا بود که اونایی که گوش میدادن هم جوابشو نمیدونستن.خوشبختانه اون روز هم گذشت. من نفس راحتی کشیدم

......................................................................................................................................................

واسه درس ادبیات و زبان فارسی میگن که نمونه سوال ببریم.من و دوستام نمونه سوال بردیم ولی:

دبیر:چرا انقدر کمه؟

من:دیگه نبود

دبیر:تو اینترنت میگشتین

من:گشتیم نبود

دبیر:از تو کتاب

من:همینا فقط بود

دبیر:از خودتون مینوشتین

من:نوشتیم

خلاصه هی اون میگفت هی من میگفتم

اخرش هم کم اورد.ولی بهم گفت در هر صورت نمره کاملشو بهتون نمیدم

من که دیگه خون خونمو میخورد

دوست داشتم با پا برم تو فیسش.حیف که ازم بزرگتر بود.وگرنه همچین اغدمو سرش خالی میکردم که خروس های اسمون هم به حالش زار زار بخندن.




تاریخ: چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:دبیر بدجنس"سر کلاس,
ارسال توسط sahar
دیروز 3 ابان بود.صبح مامانم از خواب بیدارم کرد که برم مدرسه.تو تخت خوابم نشسته بودم و با خدا حرف میزدم.

گفتم:خدایا حاضرم دلدرد بگیرم و استفراغ کنم ولی نرم مدرسه.چی میشد الان دلدرد میگرفتم؟

بالاخره از تخت اومدم پایین و اماده شدم رفتم مدرسه

چشمتون روز بد نبینه تو مدرسه دلدری گرفتم!همون لحظه گفتم:خدایا غلط کردم این دلدردو ازم بگیر قول میدم دیگه هر روز بیام مدرسه

فکر کنین:یک روز گرم.با 3تا کتاب مضخرف با دلدرد.یک اوضایی داشتم تو مدرسه.فقط میخواستم سوار موتور بشم و با تمام سرعت برم تو دیوار.

شنبه هم ادبیات و ریاضی و مطالعات دارم.3 کتاب مضخرف دیگر.هنوز مدرسه شروع نشده دارم منفی نوش جون میکنم.مدرسه که نیست!بیشتر شبیه اینه که اومدیم سربازی.هی میگن:سر صف که وایسادین دستاتونو بگیرین پشتتون.موهاتون پیدا نباشه.اهه.ما هم چون دخترهای حرف گوشکنی هستیم هیچ وقت حرف گوش نمیکنیم و داد ناظم و مدیر رو درمیاریم.

کلاس ما که دیگه هیچ!!!هر روز معلما و مدیر میان تو کلاس و دعوامون میکنن.که مثلا چرا رو دیوار اینا رو نوشتین یا ....

یه بار تو حیاط با 2تا از دوستام بودیم.دعوامون شد وسط حیاط یکی از بچه ها رو انداختیم زمین و شروع کردیم به زدنش من گردنشو گرفته بودم و دوستم مغنعشو از سرش بیرون میاورد.اون یکی دوستم که داشتیم میزدیمش هم جیغ و داد میکرد.خیلی باحال بود وقتی از دعوا کردن خسته شدیم با لباسای خاکی و کثیف بلند شدیم یهو خشکمون زد.یک اقایی روبروی در که باز بود وایساده بود و داشت تماشامون میکرد.ابرومون رفت سریع خودمونو انداختیم تو کلاس.




تاریخ: 10 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط sahar
این خاطرم مال خیلی وقت پیشه.ولی هیچ وقت یادم نمیره... نصفه شب بود که زلزله اومد.من و مامانم و خواهرم خونه بودیم.من و مامانم از خواب بیدار شدیم.مامانم انقدر هول شده بود که به جای برداشتن کلید که بره درو باز کنه ساعتو برداشت و با دو رفت طرف در.دوباره برگشت کلید رو برداشت و درو باز کرد.من و مامانم رفتیم بیرون و ولی خواهرم خونه خواب بود.همسایه ها اومدن تو کوچه و قالی انداختنو من و یکی از دخترهمسایه هامون تو بقل مامانش بودیم و به حفاظهای خونشون که بر اثر زلزله میرفت سمت چپ و راست نگاه میکردیم.مامانم رفت خواهرمو بیدار کرد و اورد بیرون.وقتی میخواستیم بریم داخل خونه که چیزی بیاریم اول دمپاییمونو تو حیاط پرت میکردیم و بعد خودمون میرفتیم داخل.یک اوضایی بود.نمیدونم انداختن دمپایی تو حیاط چیکار میکرد ولی ما اینکار رو میکردیم و با جیغ میرفتیم داخل وسایل برمیداشتیم و میومدیم بیرون.الان که بهش فکر میکنم از رفتارهامون خندم میگیره.همه همسایه ها اومدن بیرون.یک زمین خالی بود اونجا قالی انداختن با چندتا چادر مسافرتی.همه رو قالی ها نشسته بودیم و با اومدن زلزله جیغ و داد میکردیم.مردها هم توی حیاط خونه عمم خوابیده بودن.یهو چندتا سگ اومدن از ته دلم جیغ زدمو عمومو صدا زدم.هرکی یه چیزی میگفت.من میگفتم:سسسگ. یکی شوهرشو صدا میزد.با جیغ و دادهای ما اقایون از توی حیاط با دو اومدن و سگ ها رو دور کردن.تا صبح زلزله اومد.من در کل 2 ساعت خوابیدم.تا صبح سوره ایه هرچی یادم میومد میخوندم.صبح ساعت 7 بود که همه وسایلاشونو جمع کردن و رفتن خونشون.صرف نظر از زلزله شب خوبی بود.


تاریخ: 10 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط sahar
برادرم هیچوقت نمیذازه که من برم طرف موبایلش.منم انقدر دختر حرف گوشکنیم که وقتی حواسش نیست طرف موبایلش شیرجه میزنم ولی در اخر هم میبینم موبایلشو قفل کرده.حسابی کنف میشم.

یه روز برادرم بیرون بود و من توی حال روی مبلمون نشسته بودم که توجهم به موبایلش جلب شد که روی میز تلویزیون گذاشته بود.رفتم طرفشو دعا کردم که قفل نکرده باشه.دعام براورده شد و قفل نبود.رفتم تو اهنگها و داشتم اهنگها رو واسه خودم میفرستادمو دعا میکردم که فعلا برادرم نیاد.اخرین اهنگ داشت ارسال میشد که در خونه رو زدن.از فکر اینکه برادرم باشه قلبم وایساد.اخرای ارسالم بود.با ترس به مامانم نگاه کردم.مامانم گفت:من سرشو گرم میکنم تو سریع تمومش کن.

مامانم درو باز کرد و در حال رو هم باز کرد و گفت:سلام...نه نه سحر پای گوشیت نیست.قلبم وایساد.برادرم حدس زده بود که من رفته باشم دورش.دوباره صدای مامانم اومد:نه کاریش نداشته باش من بهش اجازه دادم.سریع موبایلو رو میز پرت کردمو با دو رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدمو 8 قفله کردم.پشت در اتاق وایسادمو شروع کردم به خوندن سوره.هنوز صدای مامانم میومد که میگفت:نه کاریش نداشته باش.. قلبم اومد تو دهنم.

بعدش صدای مامانم اومد:سحر بیا بیرون.من گفتم:نه میخواد منو بزنه.مامانم:نه برادرت نیست. برادرم نیست؟یعنی چی؟درو با ترس باز کردمو رفتم بیرون دیدم مامانم و دختر همسایمون داشتن با خنده نگاهم میکردن.من گفتم:رفت؟کوش؟کجاس؟

دختر همسایمون گفت:من میگم چرا انقدر مامانت میگه نه کاریش نداشته باش.من بهش اجازه دادم؟راستشو بگو سحر چیکار کردی؟.

2هزاریم افتاد که همش الکی بود و مامانم الکی تظاهر میکرد که داداشم اومده.یه خورده جیغ و داد کردم سرشو رفتم طرف موبایل داداشم و بلوتوثشو خاموش و اثار جرم رو پاک کردم و نفس راحتی کشیدم.برادرم هم نفهمید




تاریخ: 10 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط sahar
اول از همه چیز بگم که من سوتی زیاد میدم و از این نظر بین دوستام معروفم... اونقدر سوتی دادم که شمارشش از دستم در رفته.خوب چندتاییش که اصلا تا حالا فراموش نکردم و براتون میگم


 یه روز از موکت فروشی اومدن که موکتهامونو عوض کنن.

موکت های توی حالمون رو میخواستن عوض کنن. کامپیوترمونو تو مهمونخونه گذاشته بودیم منم پای کامپیوتر نشسته بودم و واسه رفتن به اتاقم باید از جلوی اونا رد میشدم.

داشتم میرفتم تو اتاقم که یکی از موکت فروشا بهم گفت:جانمازو درست انداختم؟قبله اینطرفه؟ منم یک لحظه فکر کردم و جانمازه برعکس انداختم

و گفتم فکر کنم اینطرفیه.

یهو یکی دیگه از اون مردا از اونطرف داد زد:چی میگی خانم.قبله که اینطرفی نیست اون درست انداخته بود. دیگه از این بدتر نمیشد.اونی که میخواست نماز بخونه با کمال پررویی رو کرد به من و گفت:ببینم تو اصلا نماز میخونی؟فکرکنم انقدر که تو خونه موندی حالت بد شده برو بیرون تا یک هوایی به مغزت بخوره!!!!!!!!!!!!!!!! جانم؟چی داشت به من میگفت!حالم خوب نیست.واقعا خیلی پررو بود.

تا حد ممکن سرمو انداختم پایین.همون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من بیوفتم توش.رفتم تو مهمونخونه و پای کامپیوتر کز کردم


 یه روز خونه ی همسایه عروسی بود و من هم به خاطر اینکه لباسم کوتاه بود مجبور شدم چادر بپوشم(نه خیلی هم بلد بودم بپوشمش!!).

کنار دیوار دوستای برادرم به ردیف وایساده بودن.سرمو انداختم پایین و از جلوی اونا داشتم رد میشدم که یهو با دمپاییه قاب بلندم پا گذاشتم رو چادرمو تعادلمو از دست دادم و جلوی پاشون پخش شدم زمین یا به قولی ولو شدم رو زمین.

میخواستم فقط گریه کنم.همشون با چشمایی گرد شده نگام میکردن!!سریع بلند شدمو خودمو انداختم تو خونه همسایمون.خیلی بد بود ابروم رفت 


 سرکلاس برنامه ریزی نشسته بودیم.میخواستم از دبیر درباره شغلایی که تو رشته ها بود بپرسم و همچنین میخواستم مثلا بزرگونه حرف بزنم.

جمع مکسر شغل یادم نمیومد.یهو رو کردم به دبیرو با صدایی بلند گفتم:میشه در مورد اشغال رشته ها واسمون بگین؟دبیر خندید و من 2هزاریم افتاد که اشتباه گفتم.دوستم سولماز رو کرد به منو گفت میگما منظورت اشغال تو سطلاست یا مشاغل؟ همه خندیدیم و من یاد گرفتم جمع مکسر شغل مشاغل نه اشغال!!! 


 با برادرم تو مهمونخونه نشسته بودیم.برادرم گفت:میگما اون اسم برادرش چی بود؟منم یهو گفتم:اهان اون؟اسم برادرش احسان ا هستش.به جای احسان م یه احسان دیگه رو گفتم.

یهو برادرم همچین نگام کرد که نزدیک بود تو خودم..........کنم.سریع گفت:سحر احسان ا دیگه کیه؟یهو فهمیدم چه گندی زدم.نمیدونستم باید چی بگم.یهو الکی شروع کردم به خندیدن حین خندیدن گفتم وای.نمیدونم یهویی از دهنم پرید.واقعا احسان ا دیگه کیه؟ همچین نگام کرد که یعنی خر خودتی!منم سریع از سرجام بلند شدمو رفتم تو اتاقمو درو محکم به هم کوبیدم.خوشبختانه برادرم دیگه چیزی بهم نگفت




 




تاریخ: 10 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط sahar

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1